رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

رایان نفس مامان و باباش

اولین مسافرت رایان کوچولو

1392/7/10 0:37
345 بازدید
اشتراک گذاری

رایان گلم می خوام از اولین مسافرتی که رفتی بنویسم.من و تو وبابا بعد از 3 سال رفتیم

ایران سفر طولانی بود واست ما همش نگران بودیم مریض بشی واسه همین همه

توصیه های پزشکی رو از دکترت گرفتیمو راهی شدیم.برات درخواست بسینت کرده بودیم

که راحت بخوابی تو راه .خوشبختانه اصلا" اذیت نشدی و به خیر و خوشی رسیدیم.همه از

اومدنمون خوشحال بودن مخصوصا" از دیدن تو .اول رفتیم کرج خونه مامان خودم .2-3 روز

اول اونجا بودیم وتو حسابی دل مامان بزرگ و بابا بزرگ و دایی رو  بردی کلی می

خندیدی و بازی می کردی.بعدش رفتیم خونه مامان بابات این یکی مامان بزرگتم کلی ذوق

کرد از دیدنت.راستی خاله بابا هم که از امریکا اومده بود اونحا بود وتو اول بسم الله کلی

باهاش خندیدی .شبشم عمو حامدت با خاله آرزو و پسر عموی گلت آرتا کوچولو اومدن

اونجا.آرتا هم عین خودت ناز و خواستنی بود.خاله نسیم خانوم عمو علی هم اومد همشون

خیلی از دیدنت خوشحال بودن و ما هم از دیدن اونها.عمو علی هم 4 شنبه از راه رسید و

کلی باهات بازی کرد.شب جمعه هممون رفتیم کرج دوباره اخه مامان بابام برات یه مهمونی

گرفته بودن تا همه تو گل پسر خوشگل رو ببینن.همه هم کلی قربون صدقه ات میرفتن.


رایان گلم هفته دوم روی صورتت و دستهای نازت پر جوش شد و حسابی نگرانمون کرد

بردیمت  دکتر و گفت چیز مهمی نیست یا آلرژی یا ویروس منم سرلاک گندمتو قطع کردم

چند روز ولی خوشبختانه آلرژی نبود فهمیدیم که پشه خورده که کثیف بوده و پخش شده

گوشتت خوشمزه بوده پشه نامردم بهت رحم نکرده بود و حسابی خورده بودت.و ما هم

خدا رو شکر کردیم که به خیر گذشت جیگر.

شب اخر هم که خواستیم بیاییم خودمونیا رو دعوت کردیم و باهاشون خداحافظی کردیم و

چقدر سخته این لحظه دل کندن از عزیزان .دل کندن از تو براشون از همه چی سختتر بود

ولی چاره ای نبود مجبور بودیم .همدیگرو  به خدا سپردیم.ایشالله که دوباره به زودی زود

ببینیمشون.

راستی اینم یه عکس از شما و پسر عموی گلت آرتا که 3 ماه کوچیکتره

 

رایان وآرتا



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

آرزو
11 مهر 92 14:28
سلام جاتون خیلی خالیه

ان شااله این دفعه بیشتر پیشمون بمونین

ای جان اینکه گل پسر منه قربونش برم

اونم که رایان جون عسلمونه
خدا حفظشون کنه

امیدوارم زودی حالش خوب شه







سلام دل ما هم حسابی تنگ شده ایشاللا بشه زودی بیاییم دوباره آرتا جون رو ببوس
خاله نسیم
15 مهر 92 15:41
ای جااااانم چقدر اون شب سخت بود شما که رفتین پایین من و رایان قند عسل همدیگرو بغل کردیمو خوابیدیم اما یهو سرو کله مامانش پیدا شد و گفت باید بریم ..............
زهره مامان بارسین
26 مهر 92 12:49
همیشه به گردش باشی رایان کوچولو راستی مامانی شما کجا زندگی می کنید ؟